درباره هارمونی مرگ
رویاهای بیقراری و تکراری از دختری که بر بلندای تپهای اندوهناک می گرید. مترسکهایی که با فانوسهای خود اشارهگر مسیری هستند و ایستاده به انتظار یک حادثه، و کسی که از اعماق تاریکی کمک میخواهد. اینها همه رویاهای تکراری ستاره هستند. دختری که دنیا برایش همچون خوابی مبهم و پر رمز و راز شده و درکش از زندگی روزمره همچون ما نیست. چرا که او از بعد تصادفی که چیزی از آن به یاد نمیآورد گویا دچار نوعی فراموشی شده و دوگانگی در او شکل گرفته که گاه همچون کودکیست که خاطرات کودکی را کامل بیاد میآورد و گاه همچون بزرگسالی سرگشته که حتی نمیداند کیست. او دلتنگ و بیقرار کسی است که بینهایت او را دوست میدارد ولی حتی ذهنش از بیاد آوریش عاجز است و در زندگی بعد از تصادفش نیست؛ گویی هیچوقت نبوده. کسی که شاید کابوسهایش بیربط با او نبوده و نیازمند کمک باشد. در پی این بیقراریها، او راهی مسیر تقدیر میشود و سر از روستایی شگفتانگیز درمیآورد که به گفته فانوس، آنجا منزلگاه تقدیر است اما تقدیر نیست. جایی که خیر و شر در آنجا با هم بر سر تصاحب چیزی در نبرد هستند. چیزی که برای ستاره بسیار ارزشمند است و عزیز و ماهیت آن، جواب تمام فراموشیهای این دختر سرگشتهست.